رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) : سیرت راهزنان داری لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی. ناصرخسرو. و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). برآن راهزن دیو بربست راه. نظامی. هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر. بهاءالدین ولد. مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان). بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. حافظ. شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد. حافظ. تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟! صائب تبریزی (از بهار عجم). گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. راهداران فلک برگذر راهزنان بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند. ملک الشعراء بهار. باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب). ، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) : کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود ز دست راهزنان ناله در مقام عراق. سلمان ساوجی (از شعوری)
رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) : سیرت راهزنان داری لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی. ناصرخسرو. و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). برآن راهزن دیو بربست راه. نظامی. هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر. بهاءالدین ولد. مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان). بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. حافظ. شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد. حافظ. تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟! صائب تبریزی (از بهار عجم). گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. راهداران فلک برگذر راهزنان بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند. ملک الشعراء بهار. باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب). ، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) : کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود ز دست راهزنان ناله در مقام عراق. سلمان ساوجی (از شعوری)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بودش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کَارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
قریه ای است به سمرقند. (معجم البلدان). قریه ای است به سمرقند و نواحی آن. (انساب سمعانی ورق 470 ب). درمعجم البلدان این کلمه ’براء مفتوحه و زای ساکنه’ ودر انساب سمعانی ’بسکون راء و فتح زاء’ آمده است
قریه ای است به سمرقند. (معجم البلدان). قریه ای است به سمرقند و نواحی آن. (انساب سمعانی ورق 470 ب). درمعجم البلدان این کلمه ’براء مفتوحه و زای ساکنه’ ودر انساب سمعانی ’بسکون راء و فتح زاء’ آمده است
آنکه بکار پردازد کسی که کاری ورزد کارگر مقابل کار فرما: (کار کن هست کار فرما نیست) (تاریخ سلاجقه محمد بن ابراهیم)، عامل کار گزار: (تا غایت که ضریبه خراج در ایام عمال و گماشتگان و کار کنان ماکان بن کاکی... بدویست دینار برسید - 3. {عامل موثر، عضو اداره یا موسسه ای عضو (بدین معنی جمع آن (کارکنان) مستعمل است)، دفتر دار جمعیتی که تحت ریاست زمیندار میباشد، مسهل منضج مقابل جوشانده، بادوام: قماش کار کن
آنکه بکار پردازد کسی که کاری ورزد کارگر مقابل کار فرما: (کار کن هست کار فرما نیست) (تاریخ سلاجقه محمد بن ابراهیم)، عامل کار گزار: (تا غایت که ضریبه خراج در ایام عمال و گماشتگان و کار کنان ماکان بن کاکی... بدویست دینار برسید - 3. {عامل موثر، عضو اداره یا موسسه ای عضو (بدین معنی جمع آن (کارکنان) مستعمل است)، دفتر دار جمعیتی که تحت ریاست زمیندار میباشد، مسهل منضج مقابل جوشانده، بادوام: قماش کار کن